"شهیدان زنده اند، ما چرا بجنگیم"
سال 62 با اولین لبخندهای ملیحش در کنار مرقد شریف امامزاده سید ابوالوفا (شیراز چهار راه حسینیه پانزده خرداد- پارامونت )روبرو شدم.. یکی دو روزی را که به بهانۀ مرخصی به شیراز آمده بود در مسجد و پایگاه (شهید محمد پرند ) به گشت و نگهبانی می گذراند و اصلاً نمیدانم که چه وقت به منزل می رفت!؟ به شوخی گفتندش انگار که دل کنده ای؟! برای انبساط خاطر دوستان جواب داد: "شهیدان زنده اند، ما چرا بجنگیم".. این را گفت و رفت و دیگر باز نیامد ،، سردار دلاور و بی نام و نشان، سیّد شهیدان شهادت طلب دفاع مقدس، سید حمید رضا رضازاده
سال 63 با یکی از همرزمان و یاران صدیقش به نام شهید "حمید خیمه دوز" به مقر تخریب تیپ المهدی(عج) رفتیم تا زیارتش کنیم و باز اولین چیزی که نصیبمان شد همان لبخند زیبایی بود که انگار خداوند صورتش را با آن عجین کرده بود و گویی پروردگارنیز دوست داشت همه اورا چنین ملکوتی و زیبا ببینند.. ساده، بی آلایش و بی ریا.. چنان که کسی نمی انگاشت مسئولیتی در آن واحد داشته باشد..، این را لباس خاکی و چفیه و زبانۀ بیرون افتادۀ پوتین کارکرده اش می گفت که حکایت از آفتاب داغی داشت که بر آنها تابیده و زمینهای ناهمواری که پیموده بودند.
اسفندماه همان سال بود که به سرعت از منطقۀ سومار به جزیرۀ مجنون آمدیم تا عملیات بدر را در پیش داشته باشیم. شهید خیمه دوز در به در به دنبال یار دیرین خود شهید حمید رضازاده می گشت و هر قدم که پیش می رفت می فهمید که حمید رضازاده مراحلی را پشت سر گذرانده که دسترسی به وی مقدور نیست! آنقدر بی تابی کرد که فرماندۀ تخریب المهدی(عج) برایش تشریح نمود که سید حمید داوطلب شده است تا مسئولیت انهدام پل تدارکاتی هورالعظیم را در کیلومترها عمق خاک دشمن به عهده بگیرد و هرچه به وی گفته شده که چنین کاری محال است، اصرار داشته که آن را با یاری خداوند انجام خواهد داد. با توجه به حساسیت موضوع و عدم وجود گزینۀ دیگری برای جلوگیری از رسیدن پشتیبانی به دشمن، با این موضوع موافقت شده بود هرچند امید زیادی به موفقیت آن نداشته اند.
...قایقها یکی یکی از کنار پدها جدا می شدند و از دور دستها آتش نبرد شعله می کشید... تا اینکه در مسافتی فراتر از حد معمول شعله ای به آسمانها زبانه کشید که حکایت از اعجازی الهی داشت... چشمها به قایقهایی بود که باز می گشتند و شهید حمید خیمه دوز به سراغ هر آشنایی می رفت تا خبری بیابد. در میان این هیاهوها فرمانده تخریب را پیدا کرد که با چشمان اشک آلود گفت : " خبری از بچه ها نیست ولی کار را تمام کرده اند" سپس در حالی که نمی توانست اشکهایش را پنهان کند باز به آب زد و زمانی با پیکر مجروح خود و بعضی دیگر از بازماندگان برگشت که دیگر امیدی برای بازگشت گروه رفتگان واحدش نداشت و خود نیز در ادامۀ این راه پرکشید.. روحشان قرین رحمت الهی باد.
به یاد دارم زمانی که شهید خیمه دوز در بازگشت به شیراز وارد منزل شهید سید حمید رضازاده شد تا خبر شهادتش را به اهل منزل و به خصوص مادرش برساند، مادر در گوشه ای از راه ایستاده بود و بدون اینکه کلامی بشنود سؤال نمود:
"یک لنگه پوتینش را هم نشد که بیاورید؟"
واینگونه بود که اشک از دیدگان همرزم و یار جامانده اش سرازیر شد و پاسخی نداشت که بدهد.
به یاد دارم زمانی را که شهید حمید خیمه دوز حکایت پرکشیدن حمیدرضا را از زبان بازماندگان مجروح واقعه تشریح میکرد اینگونه می گفت:
بچه ها کیلومترها به پشت منطقۀ دشمن بعثی نفوذ کرده بودند و مشغول موادگذاری روی پایه های پل بودند که دشمن متوجه حضور آنها می شود و درگیری صورت می پذیرد لکن شهید دلاور سید حمیدرضا رضازاده علیرغم تن زخمی خویش و با رشادت سایر همرزمانش از ماموریتی که تا به سرانجام رسیدنش یک یا حسین(ع) دیگر باقی بود جانانه دفاع می کند و در لحظاتی که سعی در خارج کردن بازماندگان از صحنه را داشت با اقتدا به مولایش امام حسین علیه السلام بصورت شهادت طلبانه پل تدارکاتی دشمن را منهدم می نماید تا یک بار دیگر به تاریخ اعلام کند ما تربیت یافتگان مکتب حسینی و پویندگان راه خمینی به هر قیمتی پرچم امام زمان(عج) و ولایت زمانه را سرافراز نگاه خواهیم داشت.
شهادت این سردار سرافراز در آن سالهای نه چندان دور غباری را که هراز چندی بر سر این شهر سایه می افکند پراکنده نمود و سرزندگی را به یاران آشنایش ارزانی داشت و تا چند صباحی در کنار مزار گلستان شهدای دارالرحمة شیراز بنای یادبودی بود که می توانستی سر بر خاکش بگذاری و بوی تربت کربلاء را استشمام کنی و اکنون... غریبانه تر از هر زمان فقط می توانیم گاه گاهی با یادی از وی و دوست شهیدش که از جسم او هم اثری پیدا نشد دست غم باقی ماندن خویش را بر سر بگیریم و یاد کنیم قبر گمشدۀ بی بی دوعالم را...
از دلنوشته های دوست عزیز و صمیمی خودم تخریبچی و آزاده سرافراز - برادرهادی لغوی
***
اینم از خاطرات یکی از برادران جانباز شیمیایی و طلبه علیرضا درستی از قم
در عملیات بدر، ما سه روز منتظر دستور بودیم که خودمان را به پل مواصلاتی دشمن برسانیم. این پل باید منهدم میشد. شهید حمید رضازاده که از بچههای اطلاعات عملیات استان فارس بود، مأمور اینکار شده بود. این شهید بزرگوار از آنجا که فرصت کافی برای کار گذاشتن مواد منفجره نداشت، تیانتیها را همان جا، همراه خودش منفجر کرد و حتی خاکستر این شهید نیز بر جا نماند!
بسم الله الرحمن الرحیم