شهید سیاوش امیری
پاسدار رشيد اسلام مربي شهيد سياوش اميري
نام پدر: امامقلي
تاريخ تولد: 15/6/1339
محل تولد: شازند (اراك)
عضويت: پاسدار رسمي
تحصيلات: ديپلم
تخصص: تاكتيك و فرماندهي
مسئوليت: فرمانده محور عملياتي در جبهه گيلانغرب
يگان خدمتي: سپاه پاسداران، محور عملياتي گيلانغرب
تاريخ شهادت: 3-9/1360 (عمليات مطلع الفجر فتح شياكوه)
محل شهادت: ارتفاعات شياكوه
محل دفن: گلزار شهداي شازند
زندگي نامه
شهيد بزرگوار سياوش اميري در 15/6/1339 در خانواده اي متوسط از نظر مالي ولي بسيار مذهبي در شهرستان شازند از توابع اراك ديده به جهان گشود. در هفت سالگي پا به دبستان گذاشت و در سن 9 سالگي بنا به توصيه پدر ومادر به مسجد مي رفت و در همين زمان با قرآن آشنا شد. و در جلسات قرائت قرآن شركت مي كرد. در كلاس چهارم به علت استعداد زياد و علاقه شديدي كه به قرآن پيدا كرده بود يك جلد كلام الله مجيد از طرف كارخانه قند شازند به وي هديه كردند. و در همان سال ها بود كه به مدرسه فيضيه قم دعوت شد. از نظر حسن خلق وتقوي الگوي دوستان و آشنايان بودند.
به اهل خانواده و بستگان احترام خاصي مي گذاشت به طوري كه اگر مي خواستند مثالي از تربيت و ادب بزنند سياوش هميشه الگو بود.
در جلسات مذهبي شركت مي نمود. و اوقات فراغت خود را ورزش مي كرد. بعد از پايان دوره ابتدايي دوره متوسطه را در مدرسه نظامي عروضي كارخانه قند طي نمود. در اين مدت هيچ گاه از فراگرفتن قرآن ور فتن به پاي منابر مذهبي كوتاهي نمي كرد. تابستان كار مي كرد و پول آن را به افراد بي بضاعت اهدا مي كرد. چند نفر فقير را از نظر مالي و غذا و تهيه دارو تحت پوشش خود قرار داده بود، با توجه به سن كمي كه داشت (18 سالگي). بعد از پايان دوره ي شش سال اول تحصيلي براي ادامه تحصيل و گرفتن ديپلم در دبيرستان امام علي عليه السلام (پهلوي سابق) اراك مشغول تحصيل شد. در مدت تحصيل در اراك يك منزل كوچك (سوئيت) اجاره كرده بودند با يكي از برادران به نام رضا آستانه[1] هم اتاقي بود. در اراك ضمن تحصيل به مطالعه و ورزش نيز مشغول بود. و با مسائل سياسي روز آشنا شد. همچنين با تغيير و تحولات جهان آشنا شد.
در دوران شكل گيري انقلاب اسلامي از محركين مردم مسلمان شازند بود. و بنا به گفته يكي از دوستان وي، اسم او در ليست افرادي بود كه به علت فعاليت هاي انقلابي در زمان طاغوت با آن خفقان شديد زير نظر عوامل ساواك بودند.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي از مؤسسين كميته انقلاب اسلامي و جهاد سازندگي شهرستان شازند بود و با اين دو نهاد همكاري فراوان داشت. پس از تشكيل سپاه پاسداران اراك در سال 1358 به اتفاق جمعي از همشهري هاي خود به عضويت در سپاه پاسداران در آمد.
در مدت كوتاهي فرماندهان و مسئولين سپاه به توانايي هاي ايشان پي بردند خصوصاً در جريان غائله كردستان و رشادت هاي ايشان در خلال عمليات پاكسازي جاده بانه- سردشت كه به ستون بانه- سردشت معروف شد. و پس از بازگشت موفقيت آميز از اين مأموريت مسئوليت واحد بسيج مستضعفين سپاه اراك را به او واگذار نمودند.
از زمان پذيرفتن مسئوليت بسيج تا هنگام شهادت، برجسته ترين فعاليت اين شهيد گرانقدر، برگزاري دوره هاي آموزش نظامي در مساجد، ادارات، كارخانجات روستاهاي اراك بود. ايشان كلاس هاي متعددي را در محل حزب جمهوري اسلامي شازند براي دانش اموزان راهنمايي و دبيرستان داشتند. تا هنگامي كه با جمعي از مربيان آموزش نظامي و نيروهاي داوطلب مردمي به منظور اجراي عمليات مطلع الفجر عازم منطقه گيلانغرب گرديد.
از خصوصيات اخلاقي ايشان مكتبي بودن، پشت كار، دلگرمي و شجاعت، متانت، تدبير داشتن در امور محوله، ادب و باوقار بودنشان را مي توان اشاره كرد.
از بهترين و برجسته ترين شاخصه اين شهيد بزرگوار اين بود كه همواره تمثيلي از تربيت و ادب و اخلاق بود و براي هر دقيقه از زندگي برنامه ريزي داشت.
بارها به منطقه جنگي غرب اعزام گرديد و در جبهه هاي مياني غرب به عنوان مسئول محور عمليات انتخاب و در عمليات مطلع الفجر (فتح شياكوه) فرمانده دلاور و سرافراز اين عمليات مطلع الفجر (فتح شياكوه) فرمانده دلاور و سرافراز اين عمليات پيروزمندانه در محور قله شياكوه بود و عاقبت تقدير الهي چنين رقم خورد كه خون پاك اين سردار حيدري، بلنداي قله شياكوه[2] را رنگين سازد.
خاطرات:
1) جنگيدن براي زنده نگهداشتن مكتب
ايشان افكار بسيار راسخ به معارف اسلامي و انقلاب و از علاقمندان و عاشقان واقعي حضرت امام بودند بنده در مأموريت كردستان در سال 59 معروف به ستون بانه- سردشت حضور داشتم. در يكي از عمليات هاي آموزش رزمي و پاكسازي مناطقي از ارتفاعات قله «آربابا» حركت مي كرديم.
منطقه كردستان معمولاً پوشيده از درختان جنگلي از جمله: انجير، گردو، انگور و ... بود كه توسط اهالي منطقه كاشته شده بودند و به ما گفته شده بود اين باغ ها از آن فئودال هاي منطقه است كه با ما مي جنگند. از طرف ديگر از ساعت 5 صبح تا حدود 3 بعدازظهر در ايام تابستان پياده روي كرده بوديم و بسيار خسته و گرسنه بوديم. يكي از برادران از مسئولين مربوطه سوال كردند كه آيا مجاز به خوردن ميوه ها هستيم و ايشان نيز مجوز خوردن ميوه ها را صادر نمودند اما متوجه شديم كه ايشان (شهيد سياوش اميري) با آن حال خسته و تشنگي از آن ميوه ها استفاده نكرده اند و چون بنده از ميوه ها خورده بودم در باطن خود خيلي احساس شرمندگي كردم و به روحيه و اراده ايشان غبطه مي خوردم. از ايشان پرسيدم چرا شما چيزي نخورديد؟ سياوش گفت: « ما براي زنده نگهداشتن مكتب مي جنگيم. اين كارها درست نيست. حتي اگر مال فئودال ها باشد». آفرين به اين مكتب و به اين اراده.
راوي: برادر خسرو اسدپور
2) هرگز فريب دشمن را نخوريد!
پس از فتح ارتفاعات استراتژيك شياكوه در عمليات الفجر، پاتك هاي[3] پي در پي نيروهاي متجاوز بعثي عراق براي بازپس گيري اين ارتفاع شروع شد. اين پاتك ها عمدتاً در تاريكي شب انجام مي گرفت. يكي از اين پاتك ها كه به روز كشيده شده بود تعدادي از عراقي ها (حدود 10 نفر) با نشان دادن پارچه هاي سفيد رنگ اين طور وانمود مي كردند كه قصد تسليم شدن دارند در صورتي كه حقيقت اين نبود! و عراقي هاي شكست خورده قصد فريب رزمندگان اسلام را داشتند . در چنين شرايطي يك نفر بسيجي به نام برادر باقري كه از نيروهاي اعزامي شهرستان خمين بود جهت راهنمايي و انتقال عراقي ها كه به ظاهر قصد تسليم كردن خود را داشتند به طرف آنها حركت كرد. از طرف ديگر برادر سياوش اميري نيز در محلي مناسب سنگر گرفت تا مواظب برادر باقري باشد.
در اين هنگام كه برادر باقري چند متري از سنگر خود فاصله گرفته بود و به عراقي ها نزديك ميشد توسط يك نفر از تك تيراندازهاي عراقي كه در جايي مخفي شده بود هدف گلوله قرار گرفت و در دردم به فيض عظيم شهادت نائل گرديد.
پس از اين اقدام دد منشانه و دور از انسانيت عراقي ها، برادر سياوش اميري به نيروهاي خود دستور تيراندازي داد و همه بچه ها كه آن طرف بودند به طرف عراقي هايي كه وانمود مي كردند مي خواهند تسليم شوند شليك كردند خود سياوش هم با شجاعت هر چه تمام با آر-پي – جي 7 به محل تجمع آنها شليك كرد در نتيجه اين اقدام فريب كارانه عراقي ها به نتيجه اي نرسيده و تمام آنها كشته و به درك واصل شدند. و اين پاتك نيز به اين شكل خنثي گرديد.
نكته مهمي كه ذكر آن در اينجا لازم است، اين بود كه گويا شهيد سياوش اميري از همان ابتداي ماجرا حدس زده بود كه حقه اي در كار است و عراقي ها قصد فريب رزمندگان اسالم را دارند در نتيجه با هوشياري كامل صحنه را زير نظر تيزبين خود داشت. و پس از روشن شدن نيت عراقي ها توانست خيلي سريع عكس العمل لازم را انجام دهد در غير اين صورت شايد عراقي ها با گروگان گرفتن برادر باقري مي توانستند بقيه بچه ها را نيز وادار به تسليم شدن نمايند ولي با عنايت خداوند متعال و هوشياري فرمانده سرافراز شياكوه چنين نشد.
راوي: برادر سيد مهدي معنوي[4]
3) مالك اشتر شياكوه
قبل از عمليات فتح شياكوه (مطلع الفجر) برادر سياوش اميري شناسايي منطقه عملياتي را باتفاق برادر تاجيك كه ايشان هم شهيد شدند برادر حمزه سلامي فرمانده گروهان دوم نيروهاي تيپ 58 تكاور ذوالفقار ارتش جمهوري اسلامي شروع كردند
در سراسر گردان ما تنها اسمي كه به عنوام مسئول برده مي شد از سياوش بود. و اين به خاطر شجاعتي بود كه او در عمليات هاي قبلي از خود نشان داده بود.
پيش از اينكه عمليات شروع شود شهيد سياوش تمام شبانه روز مشغول فعاليت و آمادگي تهيه تجهيزات و سازماندهي مشغول بود. مدتي از شب را كه در يك چادر مستقر بوديم به دعا و مناجات و نماز شب مي گذرانيد. و لحظه اي از خدا غافل نمي شد. هميشه زير لب ذكر مي گفت. بسيار ساده پوش و هميشه ساده ترين غذاها را مي خورد.
وقتي روز قبل از عمليات كارها آماده شد و پس از چهار – پنچ شبانه روز كار روي نقشه، به اتفاق فرماندهان تيپ ذوالفقار (ارتش جمهوري اسلامي) كه بنا بود اين عمليات را به صورت مشترك انجام دهند. شهيد سياوش اميري حدود عصر براي كليه نيروهاي گردان سخنراني كرد و گفت كه امشب عمليات است و كليه نيروها طبق سازماندهي آماده باشند و خود ايشان همراه يك گردان سخت ترين و مشكل ترين محور ارتفاعات شياكوه را كه احتمال مي داد، عمليات از اين محور ضربه پذير باشد، قبول كرد.
از منطقه عمومي «دار بلوط» كه منطقه تجمع نيروهاي ما بود. حدود چندين ساعت پياده روي با راهنمايي هاي بلدچيهاي كرد داشتيم. تا پس از دور زدن كامل عراقي ها به دامنه ارتفاع بلند شياكوه رسيديم. ابتدا شهيد سياوش صحبت هايي در رابطه نزديكي با خدا و ثواب جهاد در راه خدا و چگونگي جنگ هاي صدر اسلام براي نيروهاي گردان مطرح نمودند. در بين راه هم هر كدام از نيروها كه خسته مي شدند و يا توان حمل كوله پشتي و سلاح خود را نداشت ايشان و برادر شهيد ابوالفضل ده كهنه اي تمام وسايل و تجهيزات او را مي آوردند. و پيوسته در بين راه به بچه ها روحيه مي داد.
به هر حال پيشروي خود را به طرف قله و مواضع دشمن ادامه داديم، به سنگرهاي عراقي ها كه رسيديم، با بيسيم با گروهان هاي ديگر نيز تماس گرفتيم و ساعت درگير شدن با دشمن را به آنها اطلاع داد.
بعد از آن تعداد پنج نفر از آرپي جي زن ها را خواست و خود ايشان هم آر پي جي به دست گرفت و سنگرهايي را كه تسلط زيادي روي نيروها داشتند هدف قرار داد و بدين ترتيب عمليات شروع شد. پس از چند دقيقه اي آتش شديد از طرف دشمن، ايشان پيشاپيش همه نيروها و با شجاعتي عجيب طي يك درگيري شديد كه حدود نيم ساعت طول كشيد، اولين كسي بود كه به نوك قله رسيد.
حدود هفت الي هشت شبي كه روي ارتفاع مستقر بوديم، با توجه به تلفات و نبودن غذا و آب و ... ايشان همچنان از روحيه بسيار عالي برخوردار بود و به بچه ها هم روحيه مي داد.
عراقي ها براي بازپس گرفتن ارتفاع هفت بار ضد حمله (پاتك) انجام دادند كه در همه آنها خود من شاهد اين قضيه بودم اولين نفري كه با دشمن درگير مي شد ايشان بود به طوري كه بسياري از آنها را از فاصله چهار- پنج متري مي زد. و سپس قمقه آب غذا و تجهيزاتي را كه از دشمن مي گرفت براي بچه ها مي آورد.
آب بقدري كم بود كه اكثر بچه ها بحالت ضعف افتاده بودند ايشان دستور داد كه نيروها چاله بكنند و پلاستيك روي آن گذاشته و پس از آنكه عرق كرد زبان خود را به آن بزنند تا رفع عطش شود.
ايثار و بزرگواري ايشان در حدي بود كه قابل توصيف نيست ؛ هنگامي كه يك مقدار آب از دشمن مي گرفت، خودش نمي خورد و آن را از بين نيروها تقسيم مي كرد چندين بار شاهد بودم كه از فرط تشنگي چمشم سياهي رفته و به زمين افتاد. وقتي با دهان خشك بلند مي شد به بچه ها از عطش صحراي كربلا و مصيبت هاي امام حسين عليه السلام صحبت مي كرد و به آنها روحيه مي داد روز اربعين اول صبح بود ايشان تمام سنگرها را سركشي كردند و همه بچه ها هم وقتي سياوش را مي ديدند روحيه مي گرفتند. بعد از بازديد سنگرها در حالي كه خيلي خسته بود به سنگر خودش برگشت. در اين حين بيسيم به صدا در آمد تماس گيرنده ، برادر سياوش را كار داشت. به ايشان گفتند كه دشمن به ارتفا حسن و حسين حمله كرده، (اين دو ارتفاع در نزديكي ما بود). و بسياري از نيروها شهيد و مجروح شده اند و احتمال سقوط آن مي رود.
ايشان بلافاصله بلند شدند با حالتي عجيب دست هاي خود را روي چشم هايش گذاشت و نشست. از فرط خستگي چشمهايش باز نمي شد. بنده گفتم شما بخوابيد من مي روم. قبول نكردند و هر چه اصرار كردم تأثيري نبخشيد. و ايشان دوباره بلند شد و گفتند خودم مي روم كمك بچه هاي ارتفاع كنار دستي. دوباره من گفتم شما خسته ايد. بنشينيد استراحت كنيد. من به اتفاق چند نفر با مهمات ميرويم. باز هم قبول نكرد به هر حال خودش راهي شد من و ده نفر از بچه ها هم مهمات لازم را برداشته و همراه شان راه افتاديم. در بين راه او اصرار كرد كه من برگردم ، من قبول نكردم. بالاخره با سرعتي كه براي كمك رساندن داشتيم، به قله هاي حسن و حسين رسيديم. به محض رسيدن سياوش تيربار ژ – 3 را برداشت و پس از درگيري تن به تن با دشمن در يك بلندي مستقر شديم و بدين وسيله عراقي ها با دادن تلفات متفرق شده و فرار كردند و سلاح هايي كه از نيروهاي عراقي به جا مانده بود به من و چند نفر از بچه ها داد و به ما گفت: كه به مقر فرماندهي (سنگر خودمان) برگرديم. من قبول نكردم بالاخره با اصرار زياد و تأكيد بر اين كه شما حتماً بايد آنجا باشيد شايد الان عراقي ها از آنجا حمله كنند ما را به آنجا فرستاد خودش هم به اتفاق چهار نفر از نيروها همان جا مستقر شدند.
نزديك ظهر روز اربعين بود كه بيسيم مرا خواست. وقتي رفتم گفت، برادر سياوش زخمي شده زود بيا اينجا، من همراه چند نفر سريع خودمان را به آنجا رسانديم و ديديم كه او از ناحيه سر مورد اصابت تير قرار گرفته و مجروح شده بود. وضع وخيمي داشت. با بيسيم با مقر پائين كوه تماس گرفتم، آنها گفتند كه سريع بفرستيد پائين تا رسيدگي شود. براي انتقال او برانكارد نداشتيم در نتيجه ايشان را درون يك پتو گذاشته و چند نفر اطراف پتو را گرفتند و راه افتادند به طرف پائين. هنوز چند متري نرفته بودند كه برگشتند. علت را پرسيدم، آنها با حالتي حزن انگيز گفتند، سياوش شهيد شد. وقتي رفتم بالاي سرش ديدم بله روح بزرگ اين سردار دلاور و اين مالك اشتر عمليات مطلع الفجر ب ملكوت اعلي پيوسته است.
راوي: برادر نعمت الله باقري
4) جوانمرد جبهه اسلام
قدر مسلم انجام كارهاي بزرگ نياز به انسان ها و مردان بزرگي دارد تا با درايت، تيزبيني، هوشياري، درك موقعيت، آينده نگري، تشخيص به موقع، شجاعت، دلاوري، ملاطفت و ... با كمترين هزينه به هدف والا و مقدس و به سر منزل مقصود برسند. يكي از آن رادمردان نامدار عرصه دفاع مقدس شهيد سياوش اميري بود كه در برهه اي از تاريخ اين سرزمين درخشيد و با فيض عظيم شهادت خود را به سرمنزل مقصود رساند.
بعد از اعزام نيروهاي داوطلب بسيجي به سمت جبهه هاي نبرد حق عليه باطل در طول 60 روز از زمان اعزام تا انجام مأموريت و پس از پايان آن كه با انجام مأموريت و انجام عمليات بزرگ مطلع الفجر و فتح قلل بزرگي در منطقه غرب كشور و خارج شدن مناطق بسياري از تيررس توپخانه دشمن بعثي صورت گرفت كه با تقديم 32 شهيد از بهترين فرزندان اين مرز و بوم به اوج خود رسيد.
در طي اجراي اين مأموريت بزرگ تا پايان آن با توجه به حساسيت هاي زماني، وجود افراد و سلايق گوناگون، انتظارات وتوقعات مختلف افراد، وجود ناهماهنگي هاي مختلف به علت كمبودهايي كه به خاطر دلايلي از قبيل تحريم اقتصادي، نظامي و ... وجود داشت بي صبري رزمندگان اسلام جهت رويارويي سريع با دشمن بعثي، عدم آشنايي كامل رزمندگان اسلام با موقعيت جغرافيايي مكان عمليات، آمادگي هاي نظامي بعد از عمليات، ساختن سنگرهاي متناسب با مكان عمليات، حفظ روحيه رزمي نيروهاي عمل كننده در عمليات بعد از پايان عمليات به خاطر تهاجم هاي سنگين (پاتك هاي سنگين) دشمن و عدم وجود امكانات دفاعي لازم به خاطر موقعيت خاص ممنطقه عملياتي و ... هر كدام از اين عوامل مي توانست باعث به وجود آمدن وقفه و يا خلل و يا عدم موفقيت در انجام عمليات محوله گردند كه به خاطر وجود انساني كامل همچون شهيد سياوش اميري در جايگاه فرماندهي گروه اعزامي از اراك توانست با درايت، تيزبيني، شجاعت، متانت، صبوري، نصيحت و در نهايت با شهادت خود به سرمنزل مقصود برساند.
اينك بسياري از مردم شهر اراك آگاه نمي باشند، كه چرا نام خياباني را در اين شهر فتح شياكوه گذاشته اند و شايد اهالي آن خيابان هم ندانند شياكوه كجاست و با چقدر زحمت و مشقت از لوث وجود بعثيان متجاوز پاك گرديد و چه خون هاي پاك و چه عزيزاني در آن ارتفاغ براي هميشه تاريخ به زمين ريختند. آري خياباني را كه برخي از مردم «نمك كوريها» مي شناسند. در حقيقت همان خيابان فتح شياكوه است.
5) شياكوه تجلي گاه كربلا:
هنگامي كه عملياتي مطلع الفجر در ارتفاعات شياكوه انجام شد، حدود 72 ساعت آب و غذا به بالاي ارتفاغ نرسيد، چون آتش دشمن خيلي سنگين بود البته هلي كوپترها آذوقه و مهمات مي آوردند ولي نمي توانستند در دسترس نيروها تخليه كنند. بچه ها مجبور بودند با همان جيره جنگي[5] كه همراه داشتند سد جوع كنند تا اين كه جيره ها هم تمام شد بعد از اين گرستگي و عطش از يك طرف و پاتك هاي پي در پي و آتش سنگين دشمن از طرف ديگر بچه ها را خيلي آزار مي داد.
روز دوم يا سوم عمليات بود كه برادرم (بهنام عبداللهي) پيش من آمد و گفت: «ضعف و عطش توان بچه ها را گرفته، بايد كاري بكنيم. مي خواهيم برويم توي شيارها بگرديم بلكه چشمه آبي پيدا كنمي و آب بياوريم» از اين رو قرار شد ايشان و برادر جعفر بياتاني بروند آب پيدا كنند. حدود 30-35 تا قمقمه اي انفرادي از نيروها جمع كردند و داخل كوله پشتي گذاشتند و به راه افتادند در اين حين برادر علي حبيبي نژاد هم آنها را صدا زد و گفت: منم مي آم، در نتيجه سه نفري با هم رفتند.
چند ساعت جستجو كرده بودند تا اين كه نزديك غروب آفتاب، در پايين شياكوه يك چشمه آب پيدا كرده بودند.
از زبان برادر علي حبيبي نژاد شنيد كه گفت:
وقتي به چشمه رسيديم عطش زيادي داشتيم ولي به اتفاق هيچكدام از ما آب نخورد. چون به ياد تشنگي بچه هاي روي قله افتاديم و درس بزرگ كربلا به يادمان آمد. و آن هنگامي كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به نهر عقلمه رسيد. اين صحنه جلوه اي ويژه از همان صحنه در كربلا بود بلافاصله قمقه ها را پر كرديم و چون وقت نماز مغرب و عشا بود تصميم گرفتيم با آب چشمه وضو بگيريم و نمازمان را با وضو بخوانيم.
بعد از نماز به طرف قله حركت كرديم. هوا كاملاً تاريك و مسير حركت هم ناشناخته بود. عراقي ها از ترسشان خيلي جاها را مين گذاري كرده بودند. ما هم مجبور بوديم كاملاً احتياط كنيم تا اتفاقي نيفتد. برادر جعفر بياتاني جلو بود. چون ايشان كوهنورد با تجربه و از بنيان گذاران هيئت كوهنوردي اراك بودند و مي توانست مسير حركت را پيدا كند. بعد از او برادر بهنام عبدالهي بود و من نفر سوم و پشت سر آنها بودم. به نزديكي هاي قله رسيده بوديم كه ناگهان صداي يك انفجار مرا به خود آورد. بله، متأسفانه جعفر روي مين رفته بود. هنگام افتادن روي زمين روي يك مين ديگر افتاد. طوري كه يكي از پاهايش متلاشي شده و در حال قطع شدن بود. بهنام هم تركش به سر و قلبش خورده بود و روي زمين افتاده و در دم به شهادت رسيده بود.
حالا فقط سر و صداي جعفر مي آمد. چند دقيقه اي طول نكشيد كه صداي جعفر هم به سكوت تبديل شد و به شهادت رسيد. قمقه ها تركش خورده بود و آبهاي داخل آن بيرون مي ريخت. منظره عجيبي بود. آدم بي اختيار به ياد كربلا و نهر علقمه و مشك تير خورده سقاي تشنه لب كربلا مي افتاد نمي دانستم چه كنم، بهنام و جعفر شهيد شده بودند آبها هم از دست رفته بود. غربت عجيبي مرا فراگرفته بود خدايا اميد كسي را نا اميد نكن. نمي دانم چقدر زمان گذشت خلاصه به خود آمدم به طرف قله حركت كردم تا كمك بياورم به اميد اين كه شايد بچه ها هنوز زنده باشند با رسيدن به قله و سرو صدا كردن پيش برادر عباس درمان كه فرمانده گروهان ما بود رفتم. ماجرا را توضيح دادم، ولي ايشان صلاح نديد كه شبانه برويم پايين سراغ جعفر و بهنام. صبح كه شد با تعدادي از بچه ها رفتيم و آنها را آورديم روي قله و بعد ازاين انتقال داديم پايين به محلي كه فرودگاه هلي كوپترها بود.
شرح فوق را برادر حبيبي نژاد براي من توضيح داد. در حقيقت وقتي من خبر شهادت جعفر و بهنام را شنيدم كه آنها را آورده بودند روي قله . فرداي آن روز من هم تركش خوردم و مجروع شدم. مرا به اورژانس گيلانغرب و بعد به بيمارستان ارتش در كرمانشاه منتقل كردند پس از مداواي اوليه به ما گفتند كه به تهران يا مشهد اعزام مي شويد چون بايد بيمارستان هاي نزديك منطقه عملياتي حتي الامكان خالي باشد تا مجروحين جديدي را كه مي آوردند جا براي رسيدگي به آنها باشد.
در فرصتي كه منتظر اعزام بوديم. چشمم به چند تابوت افتاد كه در جايي گذاشته بودند تا به عقب انتقال دهند. جلوتر رفتم ديدم روي آنها اسامي شهدا را نوشته بودند. (شهيد جعفر بياتاني- اراك، شهيد بهنام عبداللهي- اراك و...) با ديدن اين صحنه گفتم من عقب نمي روم و با آمبولانس هايي كه به منطقه مي آمدند برگشتم شياكوه پيش بچه ها.
برادر عباس درمان مرا ديد و گفت: «با توجه به شهادت بهنام و مجروحيت خودت، بهتره برگردي اراك». 2-3 روز بعد حركت كردم به طرف اراك. در اراك شايع شده بود كه من و بهنام هر دو شهيد شده ايم. به محله خودمان (خيابان شريعتي) كه رسيدم، ديدم هم محلي ها با ديدن من فرار مي كنند و به طرف منزل ما شروع به دويدن مي كنند. چندين نفر اين حركت را انجام دادند. من متعجب شده بودم كه چرا كسي با من احوال پرسي نمي كند. بالاخره به خانه كه رسيدم فهميدم آنها مي خواستند خبر سلامت مرا به خانواده برسانند.
روز قبل از رسيدن من به اراك شهدا را تشييع و به خاك سپرده بودند البته اين هم ماجرايي خاص به خودش را دارد.
هنگام دفن شهدا پدرم نبوده و تا ايشان بيايد ابتدا تصميم مي گيرند جعفر را به خاك بسپارند. از اين رو تابوتي را كه اسم جعفر روي درب آن نوشته شده بوده جلو آورده و شهيد داخل آن را دفن مي كنند. پس از رسيدن پدرم به گلزار شهدا، درب تابوت بهنام را باز مي كنند تا پدرم و مادرم براي آخرين بار بهنام را ببينند. آنجا متوجه مي شوند كه پيكر جعفر داخل تابوت بهنام است. خلاصه برادران جعفر از شكستگي جمجمه جعفر كه قبلاً بر اثر مجروحيت ايجاد شده بود مي فهمند كه اين جنازه جعفر است و كسي را كه دفن كرده اند بهنام بوده است. گويا درب تابوت ها با هم عوض شده بود و تا هنگام دفن هم كسي متوجه اين موضوع نشده بود.
مادرم از اين ماجرا ناراحت بود تا جايي كه تصميم گرفتند نبش قبر كنند. براي اين كار از مرحوم آيت الله خوانساري كه آن زمان نماينده امام و امام جمعه اراك بود استفتاء گرفتيم. ايشان موافقت نكرده و گفته بودند اين كار حرام است.
مادرم خيلي ناراحت بود تا اين كه چند شب بعد شهيد بهنام به خواب او آمده بود و به ايشان اطمينان داده بود كه جاي من خوب است و نشاني دقيق قبر خودش را به مادرم داده بود و به اين ترتيب معلوم شد قبر جعفر در حقيقت قبر بهنام است و اين دو شهيد جوانمرد اينگونه در كنار هم جنگيدند در كنار هم به شهادت رسيدند و در كنار هم آرام گرفتند.
راوي: برادر بهزاد عبداللهي
لحظه هاي عروج:
جناح راست ارتفاع شياكوه از حساسيت بيشتري برخوردار بود. به طوري كه اكثر پاتك هاي عراقي ها از آن طرف انجام مي شد اين محل آخرين قله سمت راست شياكوه بود كه صخره هاي بلند و شيارهاي تند و عميق آن به طرف مواضع عقبه عراقي ها (نفت شهر) قرار داشت. به طوري كه اگر تعداد زيادي از نفرات دشمن درون شيار يا مابين شكافهاي صخره ها پنهان مي شدند ديدن آنها مشكل بود.
آخرين پاتك عراقي ها شب اربعين بود و تا صبح به طول انجاميد در اين محل تعدادي از بچههاي مشهد مستقر بودند و حمله هاي تكاوران عراقي را دفع مي كردند. برادر جمال تاجيك هم كه فرماندهي عمليات مطلع الفحر را به عهده داشت آنجا حضور داشت.
صبح روز اربعين پيرو درخواست كمكي كه از سياوش شده بود ايشان به اتفاق چند نفر از بچه ها به محل مذكرو رفتند و موفق شدند آخرين پاتك عراقي ها را دفع كنند.
عراقي ها هم از روي يال همين ارتفاع با شدت تمام در حال فرار بودند نزديك ظهر روز اربعين كه خبر شهادت سياوش به ما رسيد چون نزديك ترين نفرات به محل شهادت سياوش، دسته ما بود بلافاصله خودم را به آنجا رساندم و در نهايت تأسف متوجه شدم كه برادر سياوش اميري توسط يكي از قناصه چي هاي ( تك تيرانداز) عراقي مورد اصابت تير قرار گرفته بود. تير دشمن بعثي بالاي ابروي ايشان خورده و از پشت سرش خارج شده بود. بطوري كه كلاه بادگيري را كه او از عراقي ها غنيمت گرفته و به خاطر سرما به تن داشت، آكنده از خون بود. در اين حال لحظاتي نگذشت اين سردار پر جاذبه، با صلابت، با اخلاق، شجاع و راز دار بسيجي ها به ملكوت اعلي پيوست.
چند قدم آن طرف، برادر جمال تاجيك هم به شهادت رسيده و خون مطهرش قله شياكوه را رنگين ساخته بود و بدين شكل اين دو سردار دلسوز و شجاع اسلام در روز اربعين سيد و سالار شهيدان عالم، حضرت امام حسين (ع) به مولاي خود اقتدا كرده و با ايثار جان و خون خويش درخت تناور اسلام را آبياري نمودند.
راوي: برادر محمود پاكپور
بالاي قله شياكوه محل شهادت سياوش اميري است برادر پاسدار رشيدي كه اخلاص و صفايش براي همه ي ما زبانزد بود وقتي بالاي سرش رسيدم ديدم كه تير خورده توي سرش و شهيد شده بود و محاسن زيبايش با خون سرش خضاب شده بود. برادر مصطفي كاظمي با چند تا ديگر از برادرها آمدند جنازه را بلند كنند كه ديدم جيبش باز است دست كردم داخل جيبش و ديدم در آخرين لحظه هاي شهادتش نامه اي نوشته بود با اين مضمون كه : « فزت و رب الكعبه» به خداي كعبه كه رستگار شدم.
راوي: برادر عباس درمان
شمع شياكوه:
سياوش شخصيت وارسته و با صلابتي بود كه در سن جواني همچون ميان سالي، سرشار از تجربه و دانش رفتار مي كرد، تصميم مي گرفت و تدبير در امر فرماندهي داشت و در بحبوحه نبرد مشاهده ميكرديم كه بي محابا و همچون اسطوره هاي افسانه اي به قلب دشمن مي زد.
حال كه بيشتر مي خوانم و مي انديشم و مي آموزم و از روزگار درسها مي گيرم و به سياوش ها و خصوصياتشان مي نگرم، بهتر تشخيص مي دهم كه آنها قريب به 30 سال پيش چقدر از امروز ما جلوتر بودند. شايد اگر سياوش و رحيم و كاوه و نظام و... را از نزديك نديده بودم، مطلقاً باور نمي كردم ظرفيت آن جوانان عاشق و عارف و مجاهد و جوياي كمال تا كجا! همچنيني تأثير پذيري و اطاعات پذيري شان از ولي زمان تا چه حد بالا بود.
صبح روز دهم عمليات، در تاريخ 26/9/1360 خبر شهادت فرمانده دلاور گردان « سياوش اميري» كه معمولاً بعد از هر پاتك دشمن، در پي شكار كماندوهاي آنها به پايين قله مي رفت شوك سنگيني به همه وارد كرد. ولي برادر بسيجي عباس درمان كه علاوه بر فرماندهي يكي از گروهان ها، جانشيني فرمانده گردان را نيز به عهده داشت با سركشي به نيروها و روحيه دادن به آنها جاي خالي شهيد سياوش را تا حدود زيادي پركرد.
صبح روز يازدهم عمليات در تاريخ 27/9/1360 برادر عباس درمان تعدادي از بچه ها را براي انتقال جنازه شهيد سياوش احضار كرد. قرار شد خودش به اتفاق چند نفر جنازه را از سمت دشمن به بالاي ارتفاغ آورده و در روي خط الرأس به ما تحويل دهند، كه اين كار حدود يك ساعت به طول انجاميد و در حالي كه دشمن كاملاً منطقه را زير آتش خود داشت، در شيب نسبتاً تند كوه پيكر سياوش را به بالا منتقل كردند و حالا نوبت ما بود كه از انتهايي ترين نقطه خط الرأس شياكوه كه در اختيارمان بود جنازه را به محل جمع آوري شهدا[6] در فاصله تقريبي 5/1 تا 2 كيلومتري برسانيم.
به ياد دارم در آن نقطه اي كه جنازه سياوش را روي زمين گذاشتند حاج عباس با چشمان اشكي قطعه كاغذي را كه از جيب شهيد سياوش بيرون آورده بود به ما نشان داد. روي آن نوشته شده بود ؛ «فزت و رب الكعبه» . آري جمجمه سياوش نيز در اقتدا به مولايش حضرت علي (ع) با گلوله دشمن شكافته شده بود. به هر حال جنازه را برداشته و حركت كرديم، هنوز چند قدمي از راه را نرفته بوديم كه به دليل آتش دشمن و سنگلاخي بودن مسير، مجدداً جنازه را روي زمين گذاشتيم و با توجه به ديد دشمن و خطراتي كه جمع ما را تهديد مي كرد، اجازه خواستم كه به تنهايي اقدام به حمل سياوش كنم؛ از اين رو پيكر پاك آن شهيد را به صورت افقي روي شانه هايم گذاشتند و من حركت كردم.
فاصله نقطه حركت من تا محلي كه براي جمع آوري شهدا در نظر گرفته شده بود را به حالت دويدن ملايم به راه خود ادامه دادم و با كمك برادر محس فدايي كه تا آنجا پشت سر من مي دويد، جنازه را روي زمين گذاشتيم و ايشان از من جدا شد و رفت.
تنها در كنار شهدا نشسته بودم و در حالي كه استراحت مي كردم و مشغول قرائت فاتحه براي شهدا تنها در كنار شهدا بودم . در اين هنگام متوجه شدم كه هنگام حمل پيكر رشيد اين شهيد عزيز، بر اثر تكان خوردن هاي ناشي از دويدن، سبب شده بود تا مقداري از مغز ايشان از مسير اصابت گلوله دشمن كه در ناحيه بالاي هر دو گوش چپ و راست او سوراخ كرده بود، همچون قطرات شمع روي بازوي چپم ريخته شود.
آري، سياوش و سياوش هاي اين ملت، حقيقتاً شمع هايي بودند كه سوختند تا در پرتو نور آنها ما سرگشتگان، راه حق و صراط مستقيم را گم نكرده و در اقيانوس بي انتهاي جهل و غفلت تباه نشويم. چون خروج از ظلمت ووصال نور بي واسطه محال است و شهدا بهترين واسطه هاي خير پس از اولياء و انبياء الهي هستند.
يكي از افتخارات اين حقير بازمانده از قافله خوبان در اين است كه جسم پاك چنين دلاوري را شخصاً چند صد متر به دوش كشيده و در حالي كه لخته هاي مغزش چون قطره هاي شمع بر روي دست چپم از ناحيه كتف تا آرنج ريخته شده بود منتقل كرده ودر كنار بقيه شهداي عمليات شياكوه خوابانديم و در حالي كه مشغول قرائت فاتحه براي شهدا بودم و آنها را از نظر مي گذراندم چند گلوله توپ و خمپاره به صورت پي در پي در اطراف محل شهداء و به فاصله نزديك من به زمين خورد به حلات نيم خيز قصد دور شدن از محل را داشتم كه يك خمپاره 120 درست در جلوي من به زمين خورد و با انفجار آن مرا تا كنار ميدان مين پرتاب كرد در اين حين از ناحيه دست و صورت و شكم و پا به شدت احساس درد شديد و سوزش مي كردم. دود و غبار ناشي از انفجارات گلوله ها اطراف را پوشانده بود و گوش هايم به جز صداي سوت چيزي نمي شنيد. طولي نكشيد كه با صاف شدن هوا و برطرف شدن دود و غبار، خودم را كاملاً خون آلود ديدم، قطعات و پاره هاي گوشت پايم به شكم و صورت و اطرافم پاشيده شده بود . با ديدن پاي راستم كه متلاشي شده و خون با سرعت از محل شريان هاي آن جاري بود، خودم را در آخر خط ديدم ودر حالي كه جز مرگ به چيز ديگري فكر نمي كردم به سختي سينه ام را به پاي راست خود چسبانيدم و در ذهن و فكر خود شهادتين را جاري مي كردم چون از قسمت فك كاملاً بي حس و سوزش داشتم و قادر به تكلم نبودم از آن همه سر و صدا و انفجارات اطراف، صدايي به گوشم نمي رسيد و فقط از درون سرم صدايي ممتد آزارم مي داد.
تا لحظاتي قبل پيكر سنگين تر از 90 كيلويي شهيد سياوش را دوان دوان در حالي حمل مي كردم كه طي 10 روز گذشته به اندازه يك وعده غذا و آب مصرف نكرده بودم ولي الان قادر به حركت دادن بدن خودم نيستم. در اين افكار غوطه ور بودم كه دستي را روي شانه ام احساس كردم. برادر سرهنگ عيسي عزيز آبادي در حال عبور از آنجا مرا ديده و به كمكم آمده بود. ابتدا مرا از حالت خميده به حالت دراز كش در آورد و هنگامي كه عمق جراحت هاي مرا ديد، پس از اينكه با چفيه اش روي صورتم را پاك كرد آن را به انتهاي پاي راستم بست و سپس مرا به رو به قبله چرخاند. من هم كه به چشمانش نگاه مي كردم از روي حركت لبهايش تشخيص دادم كه گفت؛ «التماس دعا» سپس صورتم را بوسيد و چشمانم را بست و رفت.
اطمينان پيدا كردم كه دقايقي ديگر به جمع دوستان شهيدم، (جعفر و بهنام و سياوش و بقيه) ملحق خواهم شد. پس از اين كه چشمانم توسط سرهنگ عزيز آبادي بسته شد، شدت درد و سوزش و بي تابي ام كاهش يافت. التماس دعا گفتن سرهنگ در آخرين نگاهم مرا بر آن داشت تا براي مادرم و خانواده و امام و رزمندگان و دوستانم در ذهنم دعا كنم. كاملاً مهياي رفتن شدم. چشمانم را بسته نگه داشتم بودم تا با چشمانم باز از دنيا نروم سرهنگ عزيز آبادي كاري را در مورد بنده انجام داد كه تا ساعتي قبل خودم براي ديگران انجام مي دادم و در لحظات و نفس هاي آخر دوستان، چشمانشان را ميبستم و پس از حمل پيكر آنها به محل جمع آوري شهدا، آنها را رو به قبله مي خوابانديم. گر چه رسته و وظيفه من در گروهان آر پي چي زن بود ولي به واسطه توان جسماني كه به لطف خدا دارا بودم، در آن دوران به محض اينكه كسي زخمي يا شهيد مي شد بلافاصله مي دويدم.
خلاطه با لرز شديد و ضعف جسماني بدن، مكرراً شهادتين را در ذهن مي گذراندم و از خدا ميخواستم در اين لحظات، مردن را برايم آسان كند. براي مدتي چيزي را حس نمي كردم و بيهوش شده بودم. با دردي كه در قسمت پايم وارد شد ناخود آگاه چشمانم را باز كردم و تعدادي از دوستان همرزم (عباس طائفي، مرتضي خاكي نژاد و ...) را ديدم كه مرا داخل پتو گذاشته و از مسيري سخت و پر شيب ارتفاع بطرف پايين مي برند و در حالي كه از دست آنها روي زمين افتاده بودم بهوش آمده و دوباره از هوش رفتم. فقط خدا مي داند چه ستم و رنجي را برادران همسنگر و همرزم متحمل شدند، تا از آن ارتفاع بلند با آن شيب تند و در ديد و تير مستقيم و محاصره نيروهاي دشمن، ساعت ها مرا حمل كرده بودند و در حالي كه بيهوش بودم به بيمارستان صحرايي منطقه رساندند.
از آن تاريخ به بعد با الطاف الهي پس از حدود 4 ماه، چندين عمل جراحي، ايام پر خاطره و عبرت آموز با چندين مورد شفاي بارز به نقل از پزشكان متخصص از بيمارستان مرخص شدم و بات خداي خود عهد كردم تا خون در بدن دارم وتا زماني كه صداي شيپورها به گوش مي رسد لحظه اي از پا ننشينيم.
قابل ذكر است كه يك روز بعد از مجروح شدنم در مورخ 28 آذر ماه پس از يازده روز مقاومت قهرمانانه بچه ها در برابر 24 پاتك سنگين دشمن، باقيمانده بچه هاي گردان با فرماندهي برادر عباس درمان شهدا را جمع آوري كرده و از تنها مسيري كه هنوز امكان عبور از آن وجود داشت به عقب برگشتند و دفاع از ارتفاعات شياكوه را به يگان هاي ارتش جمهوري اسلامي تحويل دادند.
اسراي عراقي كه در اين عمليات و پاتك هاي آن بدست نيروهاي ما اسير شده بودند از حجم گسترده تلفات كماندوهاي بعثي و انهدام چند تيپ خود خبر مي دادند و اين چيزي نبود جز عنايات خاص خدا كه تعداد قليلي را با اندكي مهمات ولي با ايمان راسخ در برابر قواي مسلح و مقتدر دشمن پيروز گردانيد.
يكي از موارد قابل تأمل در عمليات شياكوه، تفاوت جنازه شهداي ما با كشته هاي عراقي بود. چون جنازه شهدا تا روز يازدهم عمليات به شكل اوليه خود بودند و تغيير حالت ندادند. ولي كشته هاي عراقي از روزهاي دوم و سوم متورم شده و بوي تعفن آنها در منطقه پيچيده بود و بعضي از آنها در روزهاي آخر تركيده بودند.
بار پرودگارا به حق خون هاي مطهر شهيدان كه در راه اعتلاي كلمه الله و نام مباركت عارفانه و عاشقانه بر زمين ريخته شد. بالاخص به خون و قطرات سفيد و پاك مغز سياوش كه هنوز گرمي آن را روي بازوي خويش حس مي كنم، به ملت ما بصيرتي عطا فرما تا با شكر گزاري نعمت ولايت و قرار گرفتن در پشت سر رهبري اين سلاله پاك رسول الله (ص) عطر وجود آخرين حجت و ذخيره هستي را با معرفت استشمام كرده و در استقرار حكومت آخرين منجي الهي سهيم باشند.
اي صبا از من به اسماعيل قرباني بگو
زنده برگشتن ز كوي دوست شرط عشق نيست
خدايا به فرد فرد ما كمك كن تا دليل محكم و منطقي و توجيهي براي ماندن خو بيابيم و گرنه جا دارد كه از فرط غصه دق كرده و بميريم چون پس از شهيدان كه كارشان حسيني بود، كارهاي ما زينبي نبود!!!
راوي: برادر جانباز مصطفي كاظمي
وصيت نامه:
بسم الله الرحمن الرحيم
الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا في سبيل الله باموالهم و انفسهم اعضم درجه عندالله و اولئك هم الفائزون.
«آنان كه ايمان آوردند و از وطن (شهر خود) هجرت گزيدند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد كردند آنها را نزد خدا مقام بلندي است و آنان براستي رستگاران و سعادتمندان دو عالمند.»
با درود فراوان به رهبر انقلاب و امت شهيد پرور ايران. درود بر شما پدران و مادراني كه با پيروزي از امام امت و ياران با وفاي او مخصوصاً روحانيت مبارز او را ياري مي دهيد درود بر شما پدران و مادراني كه علي اكبرهاي بسياري را روانه ميدان كرديد. درود بر شما امت مسلمان كه به نداي (هل من ناصر ينصرني) حسين زمان، خميني كبير لبيك گفتيد و در صحنه آزمايش موفق هستيد. آزمايشي كه خداوند براي بندگان خودگذاشته است. همان طور كه خداوند مي گويد:
ام حسبتم ان تدخلوا الجنه و لما يعلم الله الذين جاهدوا منكم و يعلم الصابرين.
«گمان مي كنيد به بهشت داخل خواهيد شد بدون آن كه خدا (شما) را امتحان كند و آنان كه جهاد در راهدين كرده و آنها كه در سختي ها صبر و مقاومت كنند مقامشان را بر عالمين معلوم گرداند! آل عمران- آيه 142».
بياد بياوريد زماني كه جريان شهادت حسين (ع) را مش شنيديد با خود مي گفتيد اي كاش ما بوديم و در ركاب حسين (ع) با يزيد مي جنگيديم و او را ياري مي كرديم و هرگز دست از ياري و جهاد در راه او بر نمي داشتيم و جانها مي داديم و حال همان زمان و آزمايش و امتحان براي شما پيش آمده است. حسين زمان، خميني كيبر.
و لقد كنتم تمنون الموت من قبل ان تلقوه فقد رايتموه و انتم تنظرون. «شماييد كه با كمال شوق آرزوي كشته شدن در راه دين مي كرديد پس از آن كه دستور جهاد براي شما (مسلمين) بيايد پس چگونه امروز كه به جهاد مأمور شديد، سخت از مرگ نگران مي شويد. «آل عمران آيه 143»
شكر خدا مي كنم كه قدري مهلتم داد تا اسلام واقعي را بشناسم و در خاموشي و جهل از دنيا نروم. انقلاب اسلامي باعث شد من از لاك خود بيرون آيم و دور وب رم را بنگرم و به زندگي از ديد ديگر نگاه كنم. آري امام كاري بس عظيم كرد وي باعث شد دنيا از خواب بيدار شود و انسانيت را دوباره به ياد آورد و من از زماني توانستم به راه واقعي اسلام بيايم كه پا به سپاه پاسداران نهادم و از وجود دروني سپاه استفاده كردم و بهتر با مكتبم آشنا شدم تا آنجا كه خونم را نثار اين مكتب مي كنم و من قلبم روشن است كه اسلام پيروز است. مرا از شهادت باكي نيست. شهادت مانند مادري است كه تنها، فرزندش را در آغوش مي گيرد، شهادت فقط اوج و آرزوي مسلمين است شهادت قله ي رفيع انسانيت است ما به آغوش شهادت مي رويم و به سويش پرواز مي كنيم.
چند جمله اي با تو پدر و مادر صحبت مي كنم:
پيام مرا به گوش جهانيان برسانيد و زينب گونه راه شهيدان را ادامه دهيد و زينب وار با ناملايمات دست و پنجه نرم كنيد.
و تو اي خواهر حجاب و عفت و پاكدامني را بيش از هر چيز مورد اهميت قرار بده چون حجاب تو مشت محكمي به دهان يزيديان است چون خواهرم تو از زير حجاب خود استعمار را مي بيني ولي استعمار تو را نمي بيند و ديگر به هر صورت به اين انقلاب كمك كنيد و حرف امام را به جان بخريد. در خاتمه از شما خانواده عزيز تقاضا دارم براي ممن گريه و زاري نكنيد زيرا دشمن خوشحال مي شود.
در خاتمه چند جمله ديگر مي گويم:
1- اگر كفن نصيبم شد روي كفنم آرم سپاه را نصب كنيد.
2- اگر صورت و جنازه ام متلاشي نشد چشمانم را باز بگذاريد تاكوردلان و منافقان بدانند كه كوركورانه به اين راه نرفته ام. دستانم را باز بگذاريد تا دنيا طلبان و مال دوستان بدانند كه چيزي از مال دنيا را با خود نمي برم.
درود بر خميني كبير و امت شهيد پرور ايران. برقرار باد پرچم خونين اسلام. نابود بادكفر جهاني به سركردگي آمريكاي جنايتكار. درود بر جمهوري اسلامي
مقداري پول در بانك دارم. به هر صورت كه خود مي دانيد خرج كنيد، چون آنها را براي ازدواج جمع كرده بودم.
[1] - ايشان بعداً به مدت 2 دوره نماينده مردم شازند در مجلس بودند.
[2]- قليه شياكوه از مترفع ترين قله هاي منطقه گيلانغرب است كه فتح اين قله در عمليات مطلع الفجر شكست بزرگي بر ارتش رژيم بعثي وارد ساخت و سرآغاز عمليات هاي بزرگ ارتش اسلام گرديد.
[3] - در اصطلاحات نظامي ، اجراي حمله براي بازپس گيري منطقه اي را كه طي حمله نيروهاي مهاجم از دست رفته است پاتك يا ضد حمله گويند.
[4] - برادر سيد مهدي معنوي از جمله مربيان آموزش نظامي هستند كه در چندين عمليات بزرگ از جمله فتح شياكوه حضور داشتند.
[5] - جيره جنگي: عبارت از موارد غذايي فاسد نشدني است كه به رزمندگان تحويل مي شد تاا در خلال عمليات كه وضعيت غير عادي است با مصرف آن انرژي از دست رفته را جبران كنند.
[6] - روي قله شياكوه عراقي ها سنگر نسبتاً بزرگ كنده بودند تا بعداً آن را كامل كنند ولي با شروع عمليات فتح شياكوه اين سنگر به همان شكل به دست رزمندگان اسلام افتاد كه در روزهاي بعد از اين سنگر نيمه تمام كه حدود 1 متر داخل زمين بود براي جمع آوري شهدا استفاده مي شد (برادر ابوالفضل رضايي)