در سال 1341 در کازرون و در ميان خانواده‌اي متدين ديده به جهان گشود.روح متعالي او از همان اوان کودکي با عشق ائمه اطهار (ع) گره خورد و آيينه دل را صفا بخشيد.وي دوران مختلف تحصيل را از دبستان مرآت آغاز نمود و بعد از گذراندن دوره راهنمايي در مدرسه شهيد محسن‌پور وارد دبيرستان گرديد.و سرانجام با دريافت مدرک ديپلم فارغ التحصيل شد.خسروي در طول دوران انقلاب از هيچ کوششي در جهت برپايي نظام اسلامي دريغ نداشت و در اين مسير بارها مورد ضرب و شتم خودکامگان رژيم قرار گرفت.محسن پس از پيروزي انقلاب اسلامي و همزمان با آغاز جنگ تحميلي گامهاي استوار خويش را بر خاک جنوب نهاد و جبهه‌هاي نبرد را عرصه حماسه آفريني‌هاي خود ساخت و با حضور در عمليات‌هاي فتح المبين، بيت‌المقدس، محرم و والفجر8 عشق و علاقه‌ي خود را به آرمانهاي اسلام و انقلاب نشان داد.اين سبزپوش دشت شقايق سپاه پاسداران سرانجام در تاريخ بيست و هشتم بهمن ماه سال 1364 و در جريان عمليات والفجر8 در سن 23 سالگي در حالي که فرماندهي گردان را بر عهده داشت مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و سر پرشور خود را به شکرانه‌ي شهامت به آسودن گاه خاک «فاو» نهاد.   

http://montazer-110.persiangig.com/2.jpg

قران خواندن شهيد

 با ماشين جيپ سپاه به اردوگاه آموزشي بسيجي ها رفته بوديم، مسعود (پسر محسن) نيز همراه ما بود.در ميان راه فرشيد (نام مستعار شهيد) با صوت قرآن مي‌خواند و مسعود که حدوداً چهارساله بود حين قرائت پدرش ماشاالله و الله الله مي‌گفت ، من که از حرکت اين ودک با توجه به سن کمش تعجب کرده بودم از فرشيد علت آن را پرسيدم او در پاسخ گفت:«من وقت خواندن قرآن دست مسعود را مي‌گيرم و با او قرار گذاشته‌ام که وقتي دستش را فشردم الله الله بگويد و وقتي که دستش را آرام گرفتم احسنت بگويد.

شهادت برادر

محسن بعد از شهادت برادرش، حمزه، بسيار ناراحت بود،گويا غمي بزرگ در دلش خانه کرده و بغض سنگيني هميشه در گلويش نشسته بود اما هيچ‌وقت با حالت گريان او را نديدم.فقط در مراسم تشييع پيکر برادرش بعد از خواندن نماز به پشت ميکروفون رفت.ابتدا از مردم تشکر کرد و در آخر سخنراني کرد :«من تا امروز نمي‌دانستم اينکه امام حسين (ع)‌ ظهر عاشورا بعد از شهادت ابوالفضل (ع) دست به کمرش گرفت و گفت:«پشتم شکست، يعني چه؟» ولي حالا که جنازه برادرم مقابلم است مي‌فهمم که امام حسين (ع) چه کشيده؟» به خدا قسم پشتم شکست اين را گفت و ديگر نتوانست خودش را کنترل کند و بغضش ترکيد و اشک بر روي گونه‌هايش جاري شد.بعد از اين صحنه ديگر او مقابل کسي نمي‌گريست ولي من مي دانستم که بعضي شبها به بهشت زهرا (س) مي‌رفت و اشک مي‌ريخت

شهادت محسن

در شب عمليات والفجر8 محسن به کنارم آمد، دست بر گردنم انداخت و گفت:«دعا کن که من شهيد شوم» من هم به او گفتم :دعا مي‌کنم که سربلند و سالم و پيروز باشي، محسن با بغضي سنگين گفت:«عبداللهي دعا کن من شهيد شوم دلم براي حمزه تنگ شده است» بعد از اين صحبتها رفت و فرداي آن روز محسن را در يکي از شناورها در کنار اروند ديدم که از ناحيه صورت و فک مجروح شده بود، سريع او را به بيمارستان رساندم و جهت درمان به بيمارستان شيراز منتقل شد.او بعد از مداوا بدون اينکه به خانواده‌اش سري بزند به منطقه آمد و به محض اطلاع يافتن از شروع مرحله‌ي دوم عمليات خود را حاضر نمود.در حين عمليات با هم ارتباط بي‌سيمي داشتيم در حال صحبت بوديم گفت:«به بچه‌ها بگوئيد مرا حلال کنند و ناگهاي صداي اشهد ان لا اله الا الله شنيده شد و بعد از آن ديگر هيچ خبري از او به ما نرسيد و ما سالهاست که در انتظار، چشم به راه داريم.

رواي :لطف الله عبداللهي

وصيت نامه

«اي مردم! اي جوانان گنهکار و اي نااميدشدگان درگاهش! بدانيد و به همه بگوئيد که لطف و رحمت حق بي‌حد و حصر است. باز هم نااميد نباشيد بالاخره در رحمت خدا گشوده مي‌شود و همگي اهل نجات مي‌شوند اي دوستان عزيزم! نااميد نشويد که نوميدي موجب هلاکت شماست».                    

                             

نجوای برادر با برادر

دست نوشته ای از شهید محسن خسروی

در میان شهدای کازرون در عملیات والفجر 8، شهیدی قرار گرفته بود که متأسفانه کمتر توانسته ایم به جنبه های روحی و معرفتی او نظری بیافکنیم. شهید محسن خسروی. شاید نسل ها حاضر او را نشناسد و حتی برخی از نسل گذشته. یکسال  قبل از شهادت محسن، بردارش شهید حمزه ی خسروی به شهادت رسیده بود. این شهادت، بسیار برای محسن گران آمد. و به همین علت محسن نجواهایی زیبایی دارد با برادر شهیدش. برای این که کمی با محسن خسروی آشنا شویم، تکه هایی از دست نوشته ی او را که برای برادر شهیدش حمزه، نوشته شده است تقدیم عزیزان می کنیم. در سالروز عملیات والفجر8 یاد او ودیگر شهدای کازرون را گرامی می داریم.

حمزه جان درود و سلام خدا و رسولان و ملائکه های مقرب خدا بر تو باد که درست و صحیح راه عشق بازی با معشوقه را پیدا کردی و در تب آن عشق سوختی و حیاتی جاویدان پیدا کردی. حمزه جان درست است که با تو در آن نیمه شب قول دادم که تو را رها نمی کنم اما من به تنهایی قدرت ادای چنین قولی را ندارم. کمکم کن. حمزه؛ حال که زنده جاویدان شده ای و از نزدیک شاید از فضاحت و رسوائیم باخبری-دعایم کن. مگر از اهواز تلفن نمی زدی و می گفتی به محسن بگوئید من نوکرتم. نه...... نه. زبانم لال که چنین صحبتی بکنم. اما حمزه اگر واقعاً راست می گوئی و این تعریف هائی که درباره ات می گویند درست است پس فکر نمی کنم حق هیچ دوستی از حق برادرت بیشتر باشد. آن هم چه برادری- برادری که محتاج و مضطر است. برادری که از غم و غصه گناه می نالد و می ترسد که روزی به مرگ طبیعی از پای درآید و با آن حالت رسوائی محشور شود. برادری که عالم بی عمل است. برادری که تو، حمزه ی شهید را با آن ویژگی خدائی که همان اخلاص تو بود، راهنمائی می کرد و به جبهه می فرستاد لکن الان خودش خسته و کوفته و دلشکسته و ناامید در میان راه وامانده. پس خدایا تو شاهد باش و ای حمزه قسم یاد می کنم به فرق شکافته ات که اگر در حین عمل گناه و عصیان و نافرمانی خدا هم باشم همان لحظه صدایت می زنم که برادرم-برادر تنها و غریب و ریاکار و رسوایت را دریاب و بالاخره سخن آخرم:

تو دیگر شهید نزد خدایت و صاحب مقام و منزلتی. ولی محسن در گرداب گناه در حال غرق شدن . اگر برادرت را یاری نکنی و از خدا نخواهی که مرا هم به عشق خودش بسوزاند ناکس دیگری مرایاری می کند و آن هم شیطان است که به راستی یاری شیطان راهی جز ضلالت و گمراهی نیست و اگر چنین شود به آبروی تو که شهید خدائی و به آبروی صاحب خون تو ضربه وارد می شود و دگر بار تکرار می کنم که :

ای حمزه شهیدم؛ محسنت رادریاب

التماس دعا دارم

به امید دیدار در آن میعادگاه جاوید

روحت شاد و راهت پر رهرو باد

محسن خسروی ۱۹/۱۱/۱۳۶۳