شهید تیمسار عباس بابایی
قول مي دهي؟
عباس دستي بر سرش کشيد و در حاليکه لبخندي بر لب داشت گفت: مي بيني که ساکم را هم پيش شما گرو گذاشته ام. قول مي دهم که بيایم. حالا راضی شدی؟
سپس رو به سرهنگ اردستاني کرد و گفت: آقا مصطفي! همسرم را به شما و خانمت و هر سه را به خدا مي سپارم.
از پنجره هواپيما مي ديدم که عباس نگاهش را به ما دوخته و زير لب چيزي مي گوید. اشک از چشمانش سرازیر بود.
***
چرا نرفتي؟ مگه قول نداد ه اي؟
-به کي؟
- به خانومت
-عباس مکثي کرد و گفت: چرا؛ مي رم.
-ميري؟! کجا ميري؟
خب مکه دیگه ... .- -
دربندسري با شگفتي گفت:مکه؟! عباس جون چرا سر به سرم ميذاري؟ مثل اينکه يادت رفته فردا عيد قربونه.
تيمسار بابايي دستي به سرش کشيد و گفت: نه. نه عظيم آقا! يادم نرفته.
***
صداي انفجار مهيبي همه چيز را دگرگون کرد. عباس با صداي نرم و آرامي مي
گفت: اللهم لبيک. لبيک لاشريک لک لبيک ... .
***
دادپي، يکي از خلبانان و دوستان تيمسار بابايي، مي گويد: در حال طواف کعبه بودم. ناگهان در جاي خود ميخکوب شدم و با چشماني شگفت زده عباس را ديدم که احرام بسته است. سراسيمه صف زائران را شکافتم تا خود را به او برسانم ولي هرچه گشتم او را نيافتم.
***
حکايتهايي کوتاه از رادمردي بزرگ
اين عبارت که روي جلد کتاب نقش بسته، بهترين معرفي است براي "پرواز تا بي نهايت". اين کتاب مجموعه خاطرات دوستان، همکاران و خانواده و آشنايان شهيد تيمسار عباس بابايي است.کسيکه شخصيتش پس از شهادت شناخته شد.
عباس دستي بر سرش کشيد و در حاليکه لبخندي بر لب داشت گفت: مي بيني که ساکم را هم پيش شما گرو گذاشته ام. قول مي دهم که بيایم. حالا راضی شدی؟
سپس رو به سرهنگ اردستاني کرد و گفت: آقا مصطفي! همسرم را به شما و خانمت و هر سه را به خدا مي سپارم.
از پنجره هواپيما مي ديدم که عباس نگاهش را به ما دوخته و زير لب چيزي مي گوید. اشک از چشمانش سرازیر بود.
***
چرا نرفتي؟ مگه قول نداد ه اي؟
-به کي؟
- به خانومت
-عباس مکثي کرد و گفت: چرا؛ مي رم.
-ميري؟! کجا ميري؟
خب مکه دیگه ... .- -
دربندسري با شگفتي گفت:مکه؟! عباس جون چرا سر به سرم ميذاري؟ مثل اينکه يادت رفته فردا عيد قربونه.
تيمسار بابايي دستي به سرش کشيد و گفت: نه. نه عظيم آقا! يادم نرفته.
***
صداي انفجار مهيبي همه چيز را دگرگون کرد. عباس با صداي نرم و آرامي مي
گفت: اللهم لبيک. لبيک لاشريک لک لبيک ... .
***
دادپي، يکي از خلبانان و دوستان تيمسار بابايي، مي گويد: در حال طواف کعبه بودم. ناگهان در جاي خود ميخکوب شدم و با چشماني شگفت زده عباس را ديدم که احرام بسته است. سراسيمه صف زائران را شکافتم تا خود را به او برسانم ولي هرچه گشتم او را نيافتم.
***
حکايتهايي کوتاه از رادمردي بزرگ
اين عبارت که روي جلد کتاب نقش بسته، بهترين معرفي است براي "پرواز تا بي نهايت". اين کتاب مجموعه خاطرات دوستان، همکاران و خانواده و آشنايان شهيد تيمسار عباس بابايي است.کسيکه شخصيتش پس از شهادت شناخته شد.
اين كتاب در سه فصل «كودكي تا انقلاب»، «انقلاب تا رشادت» و «رشادت تا شهادت» به زندگاني، رشادتها و محسنات ا خلاقي شهيد بابايي، اعم از تواضع، دينداري، بي ريايي و ... از زبان همسر، مادر، نزديكان و همكاران نظامي و غيرنظامي ميپردازد. از ويژگيهاي برجسته كتاب ياد شده، موجز و مفيد بودن حكايتهاي متن است كه مخاطب را با تنوع روبهرو ميكند. سرلشكر شهيد عباس بابايي، در مردادماه سال 1366 - مصادف با عيد قربان - و در 37 سالگي، در حين يك عمليات برونمرزي به شهادت رسيد.
متني که در ابتدا خوانديد، گزيده اي از بخش شهادت ايشان بود.
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۱/۰۵/۲۱ ساعت 0:8 توسط علی مرادی مهاجری
|