اونو بدست حاج حجت ، که فرمانده تیپ 33 المهدی بود دادیم.حقیقتش ، خیلی کنجکاو بودم که از جریان سر در بیارم .البته میدونستم که چون معاون ایشون هستم دیر یا زود از موضوع با خبر میشم .همینطور هم شد .حاج حجت تلگراف رو که خوند به فکر فرو رفت.بهش زل زدم و رفتم جلو .

-          چیه حاجی ؟! موضوع مهمیه ؟!

نگاهم کرد.چند لحظه ساکت موند و سری تکون داد:

-          آره .باید سریعا برم تهرون .ظاهرا جلسه مهمی هست که من هم باید شرکت کنم ...

-          کی حرکت می کنین ؟!

-          همین فردا ...

و دوباره به فکر فرو رفت .طوری که وقتی گفتم : با اجازه و راه افتادم که برم بیرون، هیچ جوابی نداد.برگشتم و با تعجب نگاهش کردم،دیدم از پنجره زل زده به محوطه پادگان .انگار اصلا یادش رفته بود که من اونجا هستم .

از وقتی که حاج حجت رفت تهرون ،برای دیدنش لحظه شماره میکردم.همینکه فهمیدم برگشته فورا رفتم سزاغش .

-          سلام حاجی...خوش اومدی.

-          سلام ...خیلی ممنون.

-          خب ...خوش خبر باشی.

-          نگاهی بهم انداخت و لبخند زد:

-          آماده سفر باش...

-          سفر؟!

-          بله ...اونم یه سفر دریایی...

خندیدم.فکر کردم داره شوخی میکنه.

-          سر به سرم میذاری حاجی؟!

-          نه جدی گفتم.

-          کجا ؟!

-          خلیج فارس...تمب کوچک...

برگشتم و بهت زده بهش خیره شدم.نگاهش طوری بود که فهمیدم داره کاملا جدی حرف میزنه .نشستم و به پشتی صندلی تکیه دادم.

-          راستش حاجی من هنوز درست سر در نیاوردم.میشه بیشتر توضیح بدی.

نگاه متفکرانه و نافذش رو بهم دوخت.

-          در جریان اوضاع و احوال خلیج فارس که هستی ...جلسه مهمی در حضور مقام معظم رهبری داشتیم.ایشون فرمودند خلیج فارس دست راست منه ...فهمیدم که مسئله خیلی جدی یه...حالا هم قرار شده یه گردان از نیروهامونو ببرم تمب کوچک و فعلا اونجا مستقر باشیم...

با تعجب گفتم :آخه ما که نیروی دریایی نیستیم ... چطوری...؟

نگذاشت حرفم تموم بشه .

-          این مهم نیست ...مهم اینه که چنین مأموریتی رو به ما دادن ...لابد مصلحتی در کار بوده ...

درسته که حاج حجت اینطوری گفت ، ولی من مطمئن بودم که در واقع دلیل انتخاب ایشون ، اطمینانی بوده که از نظر توانایی و قدرت نظامی و احساس مسئولیت بهشون داشتن...

شاید در لحظه ی پیاده شدن توی جزیره ، اولین چیزی که از ذهن من و تمام نیروهامون گذشت این بود که اون تکه زمین خشک و بی آب و علف چه چیز مهمی داره که تا این حد مورد توجه قرار گرفته.ولی خب به هر حال اینو هم میدونستیم که بی دلیل نبوده و ما باید مأموریتمون رو به نحو احسن انجام بدیم.

مدتی گذشت .یه روز دیدم حاج حجت گوشه ای وایساده و با دقت به جزیره نگاه میکنه و حسابی توی فکره .رد نگاهش رو گرفتم ، بلکه چیز قابل توجهی توی جزیره ببینم ،.چیزی که تا اون حد توجهش رو جلب کرده بود.

هر چی گشتم هیچی ندیدم.رفتم جلو و سلام کردم.

-          حسابی توی فکری حاجی...

برگشت.نگاهم کرد و دوباره به همون حال ایستاد.

-          بنظر تو حیف نیست ؟!

-          چی حیفه ؟!

-          اینجا...درست وسط دریا ...این جزیره اینقدر برهوت باشه...

از اونجائیکه با اخلاقش کاملا آشنایی داشتم لبخند معنی داری زدم.

-          چیه حاجی؟! فکر کنم باز هم نقشه ای کشیدی...

خندید و راه افتاد.

-          درسته ...داشتم فکر میکردم که اگر یه نخلستان سبز اینجا باشه چقدر خوبه.

با تعجب به طرفش برگشتم .

-          نخلستان؟! اینجا؟!

-          خب بله...

-          ولی آب چی؟! میدونین که آب اینجا شوره ؟

-          درست میشه ...فعلا مهم اینه که نهال کاشته بشه...

و پیش از اینکه من بتونم حرف دیگه ای بزنم دستور داد :

-          همین فردا حرکت میکنی بطرف جهرم...تعدادی نهال تهیه میکنی و میای.اگر بتونی در عرض یک هفته ، با نهالها خودتو برسونی اینجا می فهمم که کارت درسته...

تمام تلاشم رو کردم و در عرض یکهفته نهالها رو به جزیره رسوندم.حاج حجت با خوشحالی ،تمام پرسنل رو بسیج کرد و در مدت کوتاهی نهالها کاشته شدن .

فردای اون روز حاج حجت همه رو کنار نخلها جمع کرد . لیوان آبی هم دستش بود.رو کرد به افراد که با کنجکاوی و دقت به او خیره شده بودن.

-          خب ...خسته نباشین .حالا میخواستم یه خواهشی ازتون بکنم...در واقع میخوام یه قول و قرار مردونه با هم بذاریم...این نخلها احتیاج به آب دارن ...میدونین که اینجا هم آب شیرین کمه...ولی اگه هر کدوم از ما ، هر لیوان آبی رو که میخوایم بخوریم با این نخلها تقسیم بکنیم مشکل حل میشه...

بعد ، نصف آب داخل لیوان رو خورد و بقیه اش رو پای یکی از نخلها ریخت .برگشتم به چهره او نگاه کردم .حالت خاصی داشتن .یه چیزی بین تعجب و شادی.

از همون روز ، الحق که بچه ها هم روی قول و قرارشون عمل کردن و همه نصف لیوان آبی رو که داشتن به نخلها دادن .

حالا ، اونجا یه نخلستان سر سبز و آباد ، مثل نگین توی خلیج فارس میدرخشه .لا اقل برای من و افرادی که اون سال اونجا بودن و آب خوردن خودشونو با نخلها تقسیم میکردن اینجوریه.

یاد و خاطره سردار شهید حجت الله آذرپیکان (فرمانده تیپ 33 المهدی عج )را گرامی بداریم با صلوات بر محمد و آل محمد