پسرم این بسیجی کوچک دوست دارد بزرگتر باشد

چفیه ای و پلاک و تسبیحی ! دوست دارد که چون پدر باشد

جنگ را او ندیده است ٬ آری ! ولی آن را چه خوب می فهمد

دوست دارد کمین کند جایی آتشستان شور و شر باشد

پشت پشتی پناه می گیرد گاه هم ایست می دهد ما را

اسم شب کاروان خورشید است بگذرد هر که با خبر باشد

شب که خوابید زیر بالش خود می گذارد تفنگ بازی را

یعنی این مرد کوچک خانه دائم آماده خطر باشد

باز پوشیده چکمه های پدر می تکاند غبار خاطره را

آب و قرآن و عود و آیینه مرد آماده سفر باشد !

شاعر: پروانه نجاتی