بزرگداشت شهید حجت الله آذرپیکان
مربی ، مردی میانسال ، با چهره ای سوخته و استخوانی که درجه استواری روی بازوهاش دیده می شد با صدایی رسا و جدی صحبتش را تمام کرد و به طرف جوان برگشت و گفت :
- چیه ؟!
· سلام استاد ... اجازه هست ؟!
مربی ، نگاهی به ساعتش انداخت :
- حالا چه وقت آمدنه ؟! ده دقیقه س که کلاس شروع شده ...
· بله حق با شماس ...
- اگه قرار باشه موقع پرش از هواپیما اینجوری بی دقت باشید که کارتون زاره ...
· باید ببخشید استاد ... تکرار نمی شه.
- معلومه که نباید تکرار بشه ...
· حالا اجازه هست بشینم توی کلاس ؟!
مربی ، چشمان ریزش را که زیر ابروهای پر پشت و سیاهش پنهان شده بودند ، تنگ کرد و نگاه جدی و نافذش را در نگاه او دوخت :
- بشینی توی کلاس ؟!
· با اجازه شما ...
- نه خیر ... معلومه که اجازه نیست ... فکر کردی شوخی بازیه ؟! نخیر آقا ... ارتش بدون نظم و انضباط و وقت شناسی یک دقیقه هم دوام نمی یاره ...
· درسته ... حق با شماست استاد ...
- با این حرفا چیزی حل نمی شه ... حالا شما این بار جریمه میشی تا یادت بمونه که سر وقت بیای ...
· هرچه شما بفرمائید.
- بفرمائین ... بفرمائین اونجا خارج از کلاس بایستید...
جوان سری تکان داد . اطاعت کرد و چند قدم آن طرفتر ایستاد و از دور حرکات مربی را که به سمت افراد کلاس برگشت و به صحبتهایش ادامه داد زیر نظر گرفت ...
مربی ، پوشه را مرتب کرد و از اتاقش خارج شد .نگاهی به ساعتش انداخت و از آنجا که هنوز یک ربع ساعت تا شروع کلاس مانده بود آرام آرام شروع به قدم زدن کرد . از دور سایه ای را که روی نیمکتها نشسته بود دید و با خود فکر کرد : باز این نیروهای بیکار برای وقت گذرانی اومدن نشستن . هیچ توجهی هم نمی کنن که اینجا کلاسه ... با این فکر بر سرعت قدمهایش افزود تا پیش از آمدن شاگردانش به او تذکر دهد .
جلوتر که رفت با تعجب به جوانی که روی نیمکت نشسته بود خیره شد « این که شاگرد خودمه . همونی که جلسه پیش دیر اومده بود » .
· سلام استاد ...
- سلام ... خیلی زود اومدی ...
· بله استاد ... میخواستم دیر نرسم ...
- بسیار خوب ... بفرما بشین ...
پوشه را باز کرد و خود را مشغول مطالعه نشان داد ، اما تمام حواسش به جوان بود و داشت به او فکر می کرد . جوری برخورد کرده بود که استاد را به تعجب واداشته بود .
چند دقیقه بعد ، شاگردان کلاس چتربازی یک یک از راه رسیدند و روی نیمکتها نشستند .
مربی کنار یکی از آنها ایستاد و آهسته پرسید :
- اون جوون رو می شناسی ؟!
- همونی که جلسه پیش دیر اومده بود ؟!
- بله ، چه خوب یادت مونده .
- اونو همه میشناسن .
مربی با تعجب نگاهی به او انداخت :
- چطور ؟! مگه کیه ؟!
- اون فرمانده تیپ 33 المهدیه .
- فرمانده تیپ ؟!
- بله ...
- اسمش چیه ؟!
- آذرپیکان ؟!
- حجت الله آذرپیکان ؟؟؟
- بله ..
مربی به فکر فرو رفت : پس آذرپیکان اینه ؟!
با صدای صلوات شاگردان به خودش آمد و متوجه شد که باید درس را شروع کند .با قدمهایی کند و سنگین جلو رفت . رو به روی نیمکت ها ایستاد و در حالیکه نگاهش را می دزدید تا در نگاه جوان نیفتد ، درس را شروع کرد.
برای شادی روح شهید سردارسرتیپ پاسدار حجت الله آذرپیکان فرمانده تیپ 33 المهدی صلوات