مربی ، مردی میانسال ، با چهره ای سوخته و استخوانی که درجه استواری روی بازوهاش دیده می شد با صدایی رسا و جدی صحبتش را تمام کرد و به طرف جوان برگشت و گفت :

-          چیه ؟!

·         سلام استاد ... اجازه هست ؟!

مربی ، نگاهی به ساعتش انداخت :

-          حالا چه وقت آمدنه ؟! ده دقیقه س که کلاس شروع شده ...

·         بله حق با شماس ...

-          اگه قرار باشه موقع پرش از هواپیما اینجوری بی دقت باشید که کارتون زاره ...

·         باید ببخشید استاد ... تکرار نمی شه.

-          معلومه که نباید تکرار بشه ...

·         حالا اجازه هست بشینم توی کلاس ؟!

مربی ، چشمان ریزش را که زیر ابروهای پر پشت و سیاهش پنهان شده بودند ، تنگ کرد و نگاه جدی و نافذش را در نگاه او دوخت :

-          بشینی توی کلاس ؟!

·         با اجازه شما ...

-          نه خیر ... معلومه که اجازه نیست ... فکر کردی شوخی بازیه ؟! نخیر آقا ... ارتش بدون نظم و انضباط و وقت شناسی یک دقیقه هم دوام نمی یاره ...

·         درسته ... حق با شماست استاد ...

-          با این حرفا چیزی حل نمی شه ... حالا شما این بار جریمه میشی تا یادت بمونه که سر وقت بیای ...

·         هرچه شما بفرمائید.

-          بفرمائین ... بفرمائین اونجا خارج از کلاس بایستید...

جوان سری تکان داد . اطاعت کرد و چند قدم آن طرفتر ایستاد و از دور حرکات مربی را که به سمت افراد کلاس برگشت و به صحبتهایش ادامه داد زیر نظر گرفت ...

مربی ، پوشه را مرتب کرد و از اتاقش خارج شد .نگاهی به ساعتش انداخت و از آنجا که هنوز یک ربع ساعت تا شروع کلاس مانده بود آرام آرام  شروع به قدم زدن کرد . از دور سایه ای را که روی نیمکتها نشسته بود دید و با خود فکر کرد : باز این نیروهای بیکار برای وقت گذرانی اومدن نشستن . هیچ توجهی هم نمی کنن که اینجا کلاسه ... با این فکر بر سرعت قدمهایش افزود تا پیش از آمدن شاگردانش به او تذکر دهد .

جلوتر که رفت با تعجب به جوانی که روی نیمکت نشسته بود خیره شد « این که شاگرد خودمه . همونی که جلسه پیش دیر اومده بود » .

·         سلام استاد ...

-          سلام  ... خیلی زود اومدی ...

·         بله استاد ... میخواستم دیر نرسم ...

-          بسیار خوب ... بفرما بشین ...

پوشه را باز کرد و خود را مشغول مطالعه نشان داد ، اما تمام حواسش به جوان بود و داشت به او فکر می کرد . جوری برخورد کرده بود که استاد را به تعجب واداشته بود .

چند دقیقه بعد ، شاگردان کلاس چتربازی یک یک از راه رسیدند و روی نیمکتها نشستند .

مربی کنار یکی از آنها ایستاد و آهسته پرسید :

-          اون جوون رو می شناسی ؟!

-          همونی که جلسه پیش دیر اومده بود ؟!

-          بله ، چه خوب یادت مونده .

-          اونو همه میشناسن .

مربی با تعجب نگاهی به او انداخت :

-          چطور ؟! مگه کیه ؟!

-          اون فرمانده تیپ 33 المهدیه .

-          فرمانده تیپ ؟!

-          بله ...

-          اسمش چیه ؟!

-          آذرپیکان ؟!

-          حجت الله آذرپیکان ؟؟؟

-          بله ..

مربی به فکر فرو رفت : پس آذرپیکان اینه ؟!

با صدای صلوات شاگردان به خودش آمد و متوجه شد که باید درس را شروع کند .با قدمهایی کند و سنگین جلو رفت . رو به روی نیمکت ها ایستاد و در حالیکه نگاهش را می دزدید تا در نگاه جوان نیفتد ، درس را شروع کرد.

برای شادی روح شهید سردارسرتیپ پاسدار حجت الله آذرپیکان فرمانده تیپ 33 المهدی  صلوات